چون بپيوستى بدان اى زينهار
چند نالى در ندامت زار زار
نام ميرى و وزيرى و شهى
در نهانش مرگ و درد و جاندهى
بنده باش و بر زمين رو چون سمند
چون جنازه نه که بر گردن برند
جمله را حمال خود خواهد کفور
چون سوار مرده آرندش به گور
بر جنازه هر که را بينى به خواب
فارس منصب شود عالى رکاب
زانک آن تابوت بر خلقست بار
بار بر خلقان فکندند اين کبار
بار خود بر کس منه بر خويش نه
سرورى را کم طلب درويش به
مرکب اعناق مردم را مپا
تا نيايد نقرست اندر دو پا
مرکبى را که آخرش تو ده دهى
که به شهرى مانى و ويراندهى
ده دهش اکنون که چون شهرت نمود
تا نبايد رخت در ويران گشود
ده دهش اکنون که صد بستانت هست
تا نگردى عاجز و ويرانپرست
گفت پيغامبر که جنت از اله
گر هميخواهى ز کس چيزى مخواه
چون نخواهى من کفيلم مر ترا
جنت الماوى و ديدار خدا
آن صحابى زين کفالت شد عيار
تا يکى روزى که گشته بد سوار
تازيانه از کفش افتاد راست
خود فرو آمد ز کس آنرا نخواست
آنک از دادش نيايد هيچ بد
داند و بيخواهشى خود ميدهد
ور به امر حق بخواهى آن رواست
آنچنان خواهش طريق انبياست
بد نماند چون اشارت کرد دوست
کفر ايمان شد چون کفر از بهر اوست
هر بدى که امر او پيش آورد
آن ز نيکوهاى عالم بگذرد
زان صدف گر خسته گردد نيز پوست
ده مده که صد هزاران در دروست
اين سخن پايان ندارد بازگرد
سوى شاه و هممزاج بازگرد
باز رو در کان چو زر دهدهى
تا رهد دستان تو از دهدهى
صورتى را چون بدل ره ميدهند
از ندامت آخرش ده ميدهند
توبه ميآرند هم پروانهوار
باز نسيان ميکشدشان سوى کار
همچو پروانه ز دور آن نار را
نور ديد و بست آن سو بار را
چون بيامد سوخت پرش را گريخت
باز چون طفلان فتاد و ملح ريخت
بار ديگر بر گمان طمع سود
خويش زد بر آتش آن شمع زود
بار ديگر سوخت هم واپس بجست
باز کردش حرص دل ناسى و مست
آن زمان کز سوختن وا ميجهد
همچو هندو شمع را ده ميدهد
که اى رخت تابان چون ماه شبفروز
وى به صحبت کاذب و مغرورسوز
باز از يادش رود توبه و انين
کاوهن الرحمن کيد الکاذبين