اى ضياء الحق حسامالدين بيا
اى صقال روح و سلطان الهدى
مثنوى را مسرح مشروح ده
صورت امثال او را روح ده
تا حروفش جمله عقل و جان شوند
سوى خلدستان جان پران شوند
هم به سعى تو ز ارواح آمدند
سوى دام حرف و مستحقن شدند
باد عمرت در جهان همچون خضر
جانفزا و دستگير و مستمر
چون خضر و الياس مانى در جهان
تا زمين گردد ز لطفت آسمان
گفتمى از لطف تو جزوى ز صد
گر نبودى طمطراق چشم بد
ليک از چشم بد زهراب دم
زخمهاى روحفرسا خوردهام
جز به رمز ذکر حال ديگران
شرح حالت مينيارم در بيان
اين بهانه هم ز دستان دليست
که ازو پاهاى دل اندر گليست
صد دل و جان عاشق صانع شده
چشم بد يا گوش بد مانع شده
خود يکى بوطالب آن عم رسول
مينمودش شنعهى عربان مهول
که چه گويندم عرب کز طفل خود
او بگردانيد ديدن معتمد
گفتش اى عم يک شهادت تو بگو
تا کنم با حق خصومت بهر تو
گفت ليکن فاش گردد ازسماع
کل سر جاوز الاثنين شاع
من بمانم در زبان اين عرب
پش ايشان خوار گردم زين سبب
ليک گر بوديش لطف ما سبق
کى بدى اين بددلى با جذب حق
الغياث اى تو غياث المستغيث
زين دو شاخهى اختيارات خبيث
من ز دستان و ز مکر دل چنان
مات گشتم که بماندم از فغان
من که باشم چرخ با صد کار و بار
زين کمين فرياد کرد از اختيار
که اى خداوند کريم و بردبار
ده امانم زين دو شاخهى اختيار
جذب يک راههى صراط المستقيم
به ز دو راه تردد اى کريم
زين دو ره گرچه همه مقصد توى
ليک خود جان کندن آمد اين دوى
زين دو ره گرچه به جز تو عزم نيست
ليک هرگز رزم همچون بزم نيست
در نبى بشنو بيانش از خدا
آيت اشفقن ان يحملنها
اين تردد هست در دل چون وغا
کين بود به يا که آن حال مرا
در تردد ميزند بر همدگر
خوف و اوميد بهى در کر و فر