دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
زاهدى در غزنى از دانش مزى
بد محمد نام و کفيت سررزى
بود افطارش سر رز هر شبى
هفت سال او دايم اندر مطلبى
بس عجايب ديد از شاه وجود
ليک مقصودش جمال شاه بود
بر سر که رفت آن از خويش سير
گفت بنما يا فتادم من به زير
گفت نامد مهلت آن مکرمت
ور فرو افتى نميرى نکشمت
او فرو افکند خود را از وداد
در ميان عمق آبى اوفتاد
چون نمرد از نکس آن جان‌سير مرد
از فراق مرگ بر خود نوحه کرد
کين حيات او را چو مرگى مي‌نمود
کار پيشش بازگونه گشته بود
موت را از غيب مي‌کرد او کدى
ان فى موتى حياتى مي‌زدى
موت را چون زندگى قابل شده
با هلاک جان خود يک دل شده
سيف و خنجر چون على ريحان او
نرگس و نسرين عدوى جان او
بانگ آمد رو ز صحرا سوى شهر
بانگ طرفه از وراى سر و جهر
گفت اى داناى رازم مو به مو
چه کنم در شهر از خدمت بگو
گفت خدمت آنک بهر ذل نفس
خويش را سازى تو چون عباس دبس
مدتى از اغنيا زر مي‌ستان
پس به درويشان مسکين مي‌رسان
خدمتت اينست تا يک چند گاه
گفت سمعا طاعة اى جان‌پناه
بس سال و بس جواب و ماجرا
بد ميان زاهد و رب الورى
که زمين و آسمان پر نور شد
در مقالات آن همه مذکور شد
ليک کوته کردم آن گفتار را
تا ننوشد هر خسى اسرار را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید