دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بعد از آن خوفى هلاک جان بده
مژده‌ها آمد که اينک گم شده
بانگ آمد ناگهان که رفت بيم
يافت شد گم گشته آن در يتيم
يافت شد واندر فرح در بافتيم
مژدگانى ده که گوهر يافتيم
از غريو و نعره و دستک زدن
پر شده حمام قد زال الحزن
آن نصوح رفته باز آمد به خويش
ديد چشمش تابش صد روز بيش
مى حلالى خواست از وى هر کسى
بوسه مي‌دادند بر دستش بسى
بد گمان برديم و کن ما را حلال
گوشت تو خورديم اندر قيل و قال
زانک ظن جمله بر وى بيش بود
زانک در قربت ز جمله پيش بود
خاص دلاکش بد و محرم نصوح
بلک هم‌چون دو تنى يک گشته روح
گوهر ار بردست او بردست و بس
زو ملازم‌تر به خاتون نيست کس
اول او را خواست جستن در نبرد
بهر حرمت داشتش تاخير کرد
تا بود کان را بيندازد به جا
اندرين مهلت رهاند خويش را
اين حلاليها ازو مي‌خواستند
وز براى عذر برمي‌خاستند
گفت بد فضل خداى دادگر
ورنه زآنچم گفته شد هستم بتر
چه حلالى خواست مي‌بايد ز من
که منم مجرم‌تر اهل زمن
آنچ گفتندم ز بد از صد يکيست
بر من اين کشفست ار کس را شکيست
کس چه مي‌داند ز من جز اندکى
از هزاران جرم و بد فعلم يکى
من همى دانم و آن ستار من
جرمها و زشتى کردار من
اول ابليسى مرا استاد بود
بعد از آن ابليس پيشم باد بود
حق بديد آن جمله را ناديده کرد
تا نگردم در فضيحت روي‌زرد
باز رحمت پوستين دوزيم کرد
توبه‌ى شيرين چو جان روزيم کرد
هر چه کردم جمله ناکرده گرفت
طاعت ناکرده آورده گرفت
هم‌چو سرو و سوسنم آزاد کرد
هم‌چو بخت و دولتم دلشاد کرد
نام من در نامه‌ى پاکان نوشت
دوزخى بودم ببخشيدم بهشت
آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آويزان رسن در چاه من
آن رسن بگرفتم و بيرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
در بن چاهى همي‌بودم زبون
در همه عالم نمي‌گنجم کنون
آفرينها بر تو بادا اى خدا
ناگهان کردى مرا از غم جدا
گر سر هر موى من يابد زبان
شکرهاى تو نيايد در بيان
مي‌زنم نعره درين روضه و عيون
خلق را يا ليت قومى يعلمون



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید