دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
جسم مجنون را ز رنج و دوريى
اندر آمد ناگهان رنجوريى
خون بجوش آمد ز شعله‌ى اشتياق
تا پديد آمد بر آن مجنون خناق
پس طبيب آمد بدار و کردنش
گفت چاره نيست هيچ از رگ‌زنش
رگ زدن بايد براى دفع خون
رگ‌زنى آمد بدانجا ذو فنون
بازوش بست و گرفت آن نيش او
بانک بر زد در زمان آن عشق‌خو
مزد خود بستان و ترک فصد کن
گر بميرم گو برو جسم کهن
گفت آخر از چه مي‌ترسى ازين
چون نمي‌ترسى تو از شير عرين
شير و گرگ و خرس و هر گور و دده
گرد بر گرد تو شب گرد آمده
مى نه آيدشان ز تو بوى بشر
ز انبهى عشق و وجد اندر جگر
گرگ و خرس و شير داند عشق چيست
کم ز سگ باشد که از عشق او عميست
گر رگ عشقى نبودى کلب را
کى بجستى کلب کهفى قلب را
هم ز جنس او به صورت چون سگان
گر نشد مشهور هست اندر جهان
بو نبردى تو دل اندر جنس خويش
کى برى تو بوى دل از گرگ و ميش
گر نبودى عشق هستى کى بدى
کى زدى نان بر تو و کى تو شدى
نان تو شد از چه ز عشق و اشتها
ورنه نان را کى بدى تا جان رهى
عشق نان مرده را مى جان کند
جان که فانى بود جاويدان کند
گفت مجنون من نمي‌ترسم ز نيش
صبر من از کوه سنگين هست بيش
منبلم بي‌زخم ناسايد تنم
عاشقم بر زخمها بر مي‌تنم
ليک از ليلى وجود من پرست
اين صدف پر از صفات آن درست
ترسم اى فصاد گر فصدم کنى
نيش را ناگاه بر ليلى زنى
داند آن عقلى که او دل‌روشنيست
در ميان ليلى و من فرق نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید