عاشقان را شادمانى و غم اوست
دستمزد و اجرت خدمت هم اوست
غير معشوق ار تماشايى بود
عشق نبود هرزه سودايى بود
عشق آن شعلهست کو چون بر فروخت
هرچه جز معشوق باقى جمله سوخت
تيغ لا در قتل غير حق براند
در نگر زان پس که بعد لا چه ماند
ماند الا الله باقى جمله رفت
شاد باش اى عشق شرکتسوز زفت
خود همو بود آخرين و اولين
شرک جز از ديدهى احول مبين
اى عجب حسنى بود جز عکس آن
نيست تن را جنبشى از غير جان
آن تنى را که بود در جان خلل
خوش نگردد گر بگيرى در عسل
اين کسى داند که روزى زنده بود
از کف اين جان جان جامى ربود
وانک چشم او نديدست آن رخان
پيش او جانست اين تف دخان
چون نديد او عمر عبدالعزيز
پيش او عادل بود حجاج نيز
چون نديد او مار موسى را ثبات
در حبال سحر پندارد حيات
مرغ کو ناخورده است آب زلال
اندر آب شور دارد پر و بال
جز به ضد ضد را همى نتوان شناخت
چون ببيند زخم بشناسد نواخت
لاجرم دنيا مقدم آمدست
تا بدانى قدر اقليم الست
چون ازينجا وا رهى آنجا روى
در شکرخانهى ابد شاکر شوى
گويى آنجا خاک را ميبيختم
زين جهان پاک ميبگريختم
اى دريغا پيش ازين بوديم اجل
تا عذابم کم بدى اندر وجل