بر مکن پر را و دل بر کن ازو
زانک شرط اين جهاد آمد عدو
چون عدو نبود جهاد آمد محال
شهوتت نبود نباشد امتثال
صبر نبود چون نباشد ميل تو
خصم چون نبود چه حاجت حيل تو
هين مکن خود را خصى رهبان مشو
زانک عفت هست شهوت را گرو
بيهوا نهى از هوا ممکن نبود
غازيى بر مردگان نتوان نمود
انفقوا گفتست پس کسپى بکن
زانک نبود خرج بيدخل کهن
گر چه آورد انفقوا را مطلق او
تو بخوان که اکسبوا ثم انفقوا
همچنان چون شاه فرمود اصبروا
رغبتى بايد کزان تابى تو رو
پس کلوا از بهر دام شهوتست
بعد از آن لاتسرفوا آن عفتست
چونک محمول به نبود لديه
نيست ممکن بود محمول عليه
چونک رنج صبر نبود مر ترا
شرط نبود پس فرو نايد جزا
حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزاى دلنواز جانفزا