پر خود ميکند طاوسى به دشت
يک حکيمى رفته بود آنجا بگشت
گفت طاوسا چنين پر سنى
بيدريغ از بيخ چون برميکنى
خود دلت چون ميدهد تا اين حلل
بر کنى اندازيش اندر وحل
هر پرت را از عزيزى و پسند
حافظان در طى مصحف مينهند
بهر تحريک هواى سودمند
از پر تو بادبيزن ميکنند
اين چه ناشکرى و چه بيباکيست
تو نميدانى که نقاشش کيست
يا هميدانى و نازى ميکنى
قاصدا قلع طرازى ميکنى
اى بسا نازا که گردد آن گناه
افکند مر بنده را از چشم شاه
ناز کردن خوشتر آيد از شکر
ليک کم خايش که دارد صد خطر
ايمن آبادست آن راه نياز
ترک نازش گير و با آن ره بساز
اى بسا نازآورى زد پر و بال
آخر الامر آن بر آن کس شد وبال
خوشى ناز ار دمى بفرازدت
بيم و ترس مضمرش بگدازدت
وين نياز ار چه که لاغر ميکند
صدر را چون بدر انور ميکند
چون ز مرده زنده بيرون ميکشد
هر که مرده گشت او دارد رشد
چون ز زنده مرده بيرون ميکند
نفس زنده سوى مرگى ميتند
مرده شو تا مخرج الحى الصمد
زندهاى زين مرده بيرون آورد
دى شوى بينى تو اخراج بهار
ليل گردى بينى ايلاج نهار
بر مکن آن پر که نپذيرد رفو
روى مخراش از عزا اى خوبرو
آنچنان رويى که چون شمس ضحاست
آنچنان رخ را خراشيدن خطاست
زخم ناخن بر چنان رخ کافريست
که رخ مه در فراق او گريست
يا نميبينى تو روى خويش را
ترک کن خوى لجاج انديش را