رفت ذوالقرنين سوى کوه قاف
ديد او را کز زمرد بود صاف
گرد عالم حلقه گشته او محيط
ماند حيران اندر آن خلق بسيط
گفت تو کوهى دگرها چيستند
که به پيش عظم تو بازيستند
گفت رگهاى مناند آن کوهها
مثل من نبوند در حسن و بها
من به هر شهرى رگى دارم نهان
بر عروقم بسته اطراف جهان
حق چو خواهد زلزلهى شهرى مرا
گويد او من بر جهانم عرق را
پس بجنبانم من آن رگ را بقهر
که بدان رگ متصل گشتست شهر
چون بگويد بس شود ساکن رگم
ساکنم وز روى فعل اندر تگم
همچو مرهم ساکن و بس کارکن
چون خرد ساکن وزو جنبان سخن
نزد آنکس که نداند عقلش اين
زلزله هست از بخارات زمين