هست بازيهاى آن شير علم
مخبرى از بادهاى مکتتم
گر نبودى جنبش آن بادها
شير مرده کى بجستى در هوا
زان شناسى باد را گر آن صباست
يا دبورست اين بيان آن خفاست
اين بدن مانند آن شير علم
فکر ميجنباند او را دم به دم
فکر کان از مشرق آيد آن صباست
وآنک از مغرب دبور با وباست
مشرق اين باد فکرت ديگرست
مغرب اين باد فکرت زان سرست
مه جمادست و بود شرقش جماد
جان جان جان بود شرق فاد
شرق خورشيدى که شد باطنفروز
قشر و عکس آن بود خورشيد روز
زآنک چون مرده بود تن بيلهب
پيش او نه روز بنمايد نه شب
ور نباشد آن چو اين باشد تمام
بيشب و بى روز دارد انتظام
همچنانک چشم ميبيند به خواب
بيمه و خورشيد ماه و آفتاب
نوم ما چون شد اخ الموت اى فلان
زين برادر آن برادر را بدان
ور بگويندت که هست آن فرع اين
مشنو آن را اى مقلد بييقين
ميبيند خواب جانت وصف حال
که به بيدارى نبينى بيست سال
در پى تعبير آن تو عمرها
ميدوى سوى شهان با دها
که بگو آن خواب را تعبير چيست
فرع گفتن اين چنين سر را سگيست
خواب عامست اين و خود خواب خواص
باشد اصل اجتبا و اختصاص
پيل بايد تا چو خسپد او ستان
خواب بيند خطهى هندوستان
خر نبيند هيچ هندستان به خواب
خر ز هندستان نکردست اغتراب
جان همچون پيل بايد نيک زفت
تا به خواب او هند داند رفت تفت
ذکر هندستان کند پيل از طلب
پس مصور گردد آن ذکرش به شب
اذکروا الله کار هر اوباش نيست
ارجعى بر پاى هر قلاش نيست
ليک تو آيس مشو هم پيل باش
ور نه پيلى در پى تبديل باش
کيمياسازان گردون را ببين
بشنو از ميناگران هر دم طنين
نقشبندانند در جو فلک
کارسازانند بهر لى و لک
گر نبينى خلق مشکين جيب را
بنگر اى شبکور اين آسيب را
هر دم آسيبست بر ادراک تو
نبت نو نو رسته بين از خاک تو
زين بد ابراهيم ادهم ديده خواب
بسط هندستان دل را بيحجاب
لاجرم زنجيرها را بر دريد
مملکت بر هم زد و شد ناپديد
آن نشان ديد هندستان بود
که جهد از خواب و ديوانه شود
ميفشاند خاک بر تدبيرها
ميدراند حلقهى زنجيرها
آنچنان که گفت پيغامبر ز نور
که نشانش آن بود اندر صدور
که تجافى آرد از دار الغرور
هم انابت آرد از دار السرور
بهر شرح اين حديث مصطفى
داستانى بشنو اى يار صفا