ز آهن تيره بقدرت مينمود
واقعاتى که در آخر خواست بود
تا کنى کمتر تو آن ظلم و بدى
آن هميديدى و بتر ميشدى
نقشهاى زشت خوابت مينمود
ميرميدى زان و آن نقش تو بود
همچو آن زنگى که در آيينه ديد
روى خود را زشت و بر آيينه ريد
که چه زشتى لايق اينى و بس
زشتيم آن تواست اى کور خس
اين حدث بر روى زشتت ميکنى
نيست بر من زانک هستم روشنى
گاه ميديدى لباست سوخته
گه دهان و چشم تو بر دوخته
گاه حيوان قاصد خونت شده
گه سر خود را به دندان دده
گه نگون اندر ميان آبريز
گه غريق سيل خونآميز تيز
گه ندات آمد ازين چرخ نقى
که شقيى و شقيى و شقى
گه ندات آمد صريحا از جبال
که برو هستى ز اصحاب الشمال
گه ندا ميآمدت از هر جماد
تا ابد فرعون در دوزخ فتاد
زين بترها که نميگويم ز شرم
تا نگردد طبع معکوس تو گرم
اندکى گفتم به تو اى ناپذير
ز اندکى دانى که هستم من خبير
خويشتن را کور ميکردى و مات
تا نينديشى ز خواب و واقعات
چند بگريزى نک آمد پيش تو
کورى ادراک مکرانديش تو