زانک هر کره پى مادر رود
تا بدان جنسيتش پيدا شود
آدمى را شير از سينه رسد
شير خر از نيم زيرينه رسد
عدل قسامست و قسمت کردنيست
اين عجب که جبر نى و ظلم نيست
جبر بودى کى پشيمانى بدى
ظلم بودى کى نگهبانى بدى
روز آخر شد سبق فردا بود
راز ما را روز کى گنجا بود
اى بکرده اعتماد واثقى
بر دم و بر چاپلوس فاسقى
قبهاى بر ساختستى از حباب
آخر آن خيمهست بس واهيطناب
زرق چون برقست و اندر نور آن
راه نتوانند ديدن رهروان
اين جهان و اهل او بيحاصلاند
هر دو اندر بيوفايى يکدلاند
زادهى دنيا چو دنيا بيوفاست
گرچه رو آرد به تو آن رو قفاست
اهل آن عالم چو آن عالم ز بر
تا ابد در عهد و پيمان مستمر
خود دو پيغمبر به هم کى ضد شدند
معجزات از همدگر کى بستدند
کى شود پژمرده ميوهى آن جهان
شادى عقلى نگردد اندهان
نفس بيعهدست زان رو کشتنيست
او دنى و قبلهگاه او دنيست
نفسها را لايقست اين انجمن
مرده را درخور بود گور و کفن
نفس اگر چه زيرکست و خردهدان
قبلهاش دنياست او را مرده دان
آب وحى حق بدين مرده رسيد
شد ز خاک مردهاى زنده پديد
تا نيايد وحش تو غره مباش
تو بدان گلگونهى طال بقاش
بانگ و صيتى جو که آن خامل نشد
تاب خورشيدى که آن آفل نشد
آن هنرهاى دقيق و قال و قيل
قوم فرعوناند اجل چون آب نيل
رونق و طاق و طرنب و سحرشان
گرچه خلقان را کشد گردن کشان
سحرهاى ساحران دان جمله را
مرگ چوبى دان که آن گشت اژدها
جادويها را همه يک لقمه کرد
يک جهان پر شب بد آن را صبح خورد
نور از آن خوردن نشد افزون و بيش
بل همان سانست کو بودست پيش
در اثر افزون شد و در ذات نى
ذات را افزونى و آفات نى
حق ز ايجاد جهان افزون نشد
آنچ اول آن نبود اکنون نشد
ليک افزون گشت اثر ز ايجاد خلق
در ميان اين دو افزونيست فرق
هست افزونى اثر اظهار او
تا پديد آيد صفات و کار او
هست افزونى هر ذاتى دليل
کو بود حادث به علتها عليل