دفتر چهارم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
در جوابش بر گشاد آن يار لب
کز سوى ما روز سوى تست شب
حيله‌هاى تيره اندر داورى
پيش بينايان چرا مي‌آورى
هر چه در دل دارى از مکر و رموز
پيش ما رسواست و پيدا هم‌چو روز
گر بپوشيمش ز بنده‌پرورى
تو چرا بي‌رويى از حد مي‌برى
از پدر آموز که آدم در گناه
خوش فرود آمد به سوى پايگاه
چون بديد آن عالم الاسرار را
بر دو پا استاد استغفار را
بر سر خاکستر انده نشست
از بهانه شاخ تا شاخى نجست
ربنا انا ظلمنا گفت و بس
چونک جانداران بديد از پيش و پس
ديد جانداران پنهان هم‌چو جان
دورباش هر يکى تا آسمان
که هلا پيش سليمان مور باش
تا بنشکافد ترا اين دورباش
جز مقام راستى يک دم مه‌ايست
هيچ لالا مرد را چون چشم نيست
کور اگر از پند پالوده شود
هر دمى او باز آلوده شود
آدما تو نيستى کور از نظر
ليک اذا جاء القضا عمى البصر
عمرها بايد به نادر گاه‌گاه
تا که بينا از قضا افتد به چاه
کور را خود اين قضا همراه اوست
که مرورا اوفتادن طبع و خوست
در حدث افتد نداند بوى چيست
از منست اين بوى يا ز آلودگيست
ور کسى بر وى کند مشکى نثار
هم ز خود داند نه از احسان يار
پس دو چشم روشن اى صاحب‌نظر
مر ترا صد مادرست و صد پدر
خاصه چشم دل آن هفتاد توست
وين دو چشم حس خوشه‌چين اوست
اى دريغا ره‌زنان بنشسته‌اند
صد گره زير زبانم بسته‌اند
پاي‌بسته چون رود خوش راهوار
بس گران بنديست اين معذور دار
اين سخن اشکسته مي‌آيد دلا
کين سخن درست غيرت آسيا
در اگر چه خرد و اشکسته شود
توتياى ديده‌ى خسته شود
اى در از اشکست خود بر سر مزن
کز شکستن روشنى خواهى شدن
همچنين اشکسته بسته گفتنيست
حق کند آخر درستش کو غنيست
گندم ار بشکست و از هم در سکست
بر دکان آمد که نک نان درست
تو هم اى عاشق چو جرمت گشت فاش
آب و روغن ترک کن اشکسته باش
آنک فرزندان خاص آدم‌اند
نفحه‌ى انا ظلمنا مي‌دمند
حاجت خود عرضه کن حجت مگو
هم‌چو ابليس لعين سخت‌رو
سخت‌رويى گر ورا شد عيب‌پوش
در ستيز و سخت‌رويى رو بکوش
آن ابوجهل از پيمبر معجزى
خواست هم‌چون کينه‌ور ترکى غزى
ليک آن صديق حق معجز نخواست
گفت اين رو خود نگويد جز که راست
کى رسد هم‌چون توى را کز منى
امتحان هم‌چو من يارى کنى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید