آمدش پيغام از دولت که رو
تو ز منع اين ظفر غمگين مشو
کاندرين خوارى نقدت فتحهاست
نک فلان قلعه فلان بقعه تراست
بنگر آخر چونک واگرديد تفت
بر قريظه و بر نضير از وى چه رفت
قلعهها هم گرد آن دو بقعهها
شد مسلم وز غنايم نفعها
ور نباشد آن تو بنگر کين فريق
پر غم و رنجند و مفتون و عشيق
زهر خوارى را چو شکر ميخورند
خار غمها را چو اشتر ميچرند
بهر عين غم نه از بهر فرج
اين تسافل پيش ايشان چون درج
آنچنان شادند اندر قعر چاه
که هميترسند از تخت و کلاه
هر کجا دلبر بود خود همنشين
فوق گردونست نه زير زمين