چند چند آخر دروغ و مکر تو
خود نپرد جز دروغ از وکر تو
گفت حاشا از من و از جنس من
که بگرديم از دروغى ممتحن
ما خروسان چون مذن راستگوى
هم رقيب آفتاب و وقتجوى
پاسبان آفتابيم از درون
گر کنى بالاى ما طشتى نگون
پاسبان آفتابند اوليا
در بشر واقف ز اسرار خدا
اصل ما را حق پى بانگ نماز
داد هديه آدمى را در جهاز
گر بناهنگام سهويمان رود
در اذان آن مقتل ما ميشود
گفت ناهنگام حى عل فلاح
خون ما را ميکند خوار و مباح
آنک معصوم آمد و پاک از غلط
آن خروس جان وحى آمد فقط
آن غلامش مرد پيش مشترى
شد زيان مشترى آن يکسرى
او گريزانيد مالش را وليک
خون خود را ريخت اندر ياب نيک
يک زيان دفع زيانها ميشدى
جسم و مال ماست جانها را فدا
پيش شاهان در سياستگسترى
ميدهى تو مال و سر را ميخرى
اعجمى چون گشتهاى اندر قضا
ميگريزانى ز داور مال را