دفتر سیم از کتاب مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
نفس خود را کش جهانى را زنده کن
خواجه را کشتست او را بنده کن
مدعى گاو نفس تست هين
خويشتن را خواجه کردست و مهين
آن کشنده‌ى گاو عقل تست رو
بر کشنده گاو تن منکر مشو
عقل اسيرست و همى خواهد ز حق
روزيى بى رنج و نعمت بر طبق
روزى بى رنج او موقوف چيست
آنک بکشد گاو را کاصل بديست
نفس گويد چون کشى تو گاو من
زانک گاو نفس باشد نقش تن
خواجه‌زاده‌ى عقل مانده بي‌نوا
نفس خونى خواجه گشت و پيشوا
روزى بي‌رنج مي‌دانى که چيست
قوت ارواحست و ارزاق نبيست
ليک موقوفست بر قربان گاو
گنج اندر گاو دان اى کنج‌کاو
دوش چيزى خورده‌ام ور نه تمام
دادمى در دست فهم تو زمام
دوش چيزى خورده‌ام افسانه است
هرچه مي‌آيد ز پنهان خانه است
چشم بر اسباب از چه دوختيم
گر ز خوش‌چشمان کرشم آموختيم
هست بر اسباب اسبابى دگر
در سبب منگر در آن افکن نظر
انبيا در قطع اسباب آمدند
معجزات خويش بر کيوان زدند
بي‌سبب مر بحر را بشکافتند
بى زراعت چاش گندم يافتند
ريگها هم آرد شد از سعيشان
پشم بز ابريشم آمد کش‌کشان
جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درويش و هلاک بولهب
مرغ بابيلى دو سه سنگ افکند
لشکر زفت حبش را بشکند
پيل را سوراخ سوراخ افکند
سنگ مرغى کو به بالا پر زند
دم گاو کشته بر مقتول زن
تا شود زنده همان دم در کفن
حلق‌ببريده جهد از جاى خويش
خون خود جويد ز خون‌پالاى خويش
همچنين ز آغاز قرآن تا تمام
رفض اسبابست و علت والسلام
کشف اين نه از عقل کارافزا شود
بندگى کن تا ترا پيداشود
بند معقولات آمد فلسفى
شهسوار عقل عقل آمد صفى
عقل عقلت مغز و عقل تست پوست
معده‌ى حيوان هميشه پوست‌جوست
مغزجوى از پوست دارد صد ملال
مغز نغزان را حلال آمد حلال
چونک قشر عقل صد برهان دهد
عقل کل کى گام بى ايقان نهد
عقل دفترها کند يکسر سياه
عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه
از سياهى و سپيدى فارغست
نور ماهش بر دل و جان بازغست
اين سياه و اين سپيد ار قدر يافت
زان شب قدرست کاختروار تافت
قيمت هميان و کيسه از زرست
بى ز زر هميان و کيسه ابترست
همچنانک قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود
گر بدى جان زنده بى پرتو کنون
هيچ گفتى کافران را ميتون
هين بگو که ناطقه جو مي‌کند
تا به قرنى بعد ما آبى رسد
گرچه هر قرنى سخن‌آرى بود
ليک گفت سالفان يارى بود
نه که هم توريت و انجيل و زبور
شد گواه صدق قرآن اى شکور
روزى بي‌رنج جو و بي‌حساب
کز بهشتت آورد جبريل سيب
بلک رزقى از خداوند بهشت
بي‌صداع باغبان بى رنج کشت
زانک نفع نان در آن نان داد اوست
بدهدت آن نفع بى توسيط پوست
ذوق پنهان نقش نان چون سفره‌ايست
نان بى سفره ولى را بهره‌ايست
رزق جانى کى برى با سعى و جست
جز به عدل شيخ کو داود تست
نفس چون با شيخ بيند کام تو
از بن دندان شود او رام تو
صاحب آن گاو رام آنگاه شد
کز دم داود او آگاه شد
عقل گاهى غالب آيد در شکار
برسگ نفست که باشد شيخ يار
نفس اژدرهاست با صد زور و فن
روى شيخ او را زمرد ديده کن
گر تو صاحب گاو را خواهى زبون
چون خران سيخش کن آن سو اى حرون
چون به نزديک ولى الله شود
آن زبان صد گزش کوته شود
صد زبان و هر زبانش صد لغت
زرق و دستانش نيايد در صفت
مدعى گاو نفس آمد فصيح
صد هزاران حجت آرد ناصحيح
شهر را بفريبد الا شاه را
ره نتاند زد شه آگاه را
نفس را تسبيح و مصحف در يمين
خنجر و شمشير اندر آستين
مصحف و سالوس او باور مکن
خويش با او هم‌سر و هم‌سر مکن
سوى حوضت آورد بهر وضو
واندر اندازد ترا در قعر او
عقل نورانى و نيکو طالبست
نفس ظلمانى برو چون غالبست
زانک او در خانه عقل تو غريب
بر در خود سگ بود شير مهيب
باش تا شيران سوى بيشه روند
وين سگان کور آنجا بگروند
مکر نفس و تن نداند عام شهر
او نگردد جز بوحى القلب قهر
هر که جنس اوست يار او شود
جز مگر داود کان شيخت بود
کو مبدل گشت و جنس تن نماند
هر که را حق در مقام دل نشاند
خلق جمله علتي‌اند از کمين
يار علت مي‌شود علت يقين
هر خسى دعوى داودى کند
هر که بى تمييز کف در وى زند
از صيادى بشنود آواز طير
مرغ ابله مي‌کند آن سوى سير
نقد را از نقل نشناسد غويست
هين ازو بگريز اگر چه معنويست
رسته و بر بسته پيش او يکيست
گر يقين دعوى کند او در شکيست
اين چنين کس گر ذکى مطلقست
چونش اين تمييز نبود احمقست
هين ازو بگريز چون آهو ز شير
سوى او مشتاق اى دانا دلير



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید