هفت شمع از دور ديدم ناگهان
اندر آن ساحل شتابيدم بدان
نور شعلهى هر يکى شمعى از آن
بر شده خوش تا عنان آسمان
خيره گشتم خيرگى هم خيره گشت
موج حيرت عقل را از سر گذشت
اين چگونه شمعها افروختست
کين دو ديدهى خلق ازينها دوختست
خلق جويان چراغى گشته بود
پيش آن شمعى که بر مه ميفزود
چشمبندى بد عجب بر ديدهها
بندشان ميکرد يهدى من يشا