دفتر سیم از کتاب مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بعد ماهى چون رسيدند آن طرف
بي‌نوا ايشان ستوران بى علف
روستايى بين که از بدنيتى
مي‌کند بعد اللتيا والتى
روى پنهان مي‌کند زيشان بروز
تا سوى باغش بنگشايند پوز
آنچنان رو که همه رزق و شرست
از مسلمانان نهان اوليترست
رويها باشد که ديوان چون مگس
بر سرش بنشسته باشند چون حرس
چون ببينى روى او در تو فتند
يا مبين آن رو چو ديدى خوش مخند
در چنان روى خبيث عاصيه
گفت يزدان نسفعن بالناصيه
چون بپرسيدند و خانه‌ش يافتند
همچو خويشان سوى در بشتافتند
در فرو بستند اهل خانه‌اش
خواجه شد زين کژروى ديوانه‌وش
ليک هنگام درشتى هم نبود
چون در افتادى بچه تيزى چه سود
بر درش ماندند ايشان پنج روز
شب بسرما روز خود خورشيدسوز
نه ز غفلت بود ماندن نه خرى
بلک بود از اضطرار و بي‌خرى
با ليمان بسته نيکان ز اضطرار
شير مردارى خورد از جوع زار
او همي‌ديدش همي‌کردش سلام
که فلانم من مرا اينست نام
گفت باشد من چه دانم تو کيى
يا پليدى يا قرين پاکيى
گفت اين دم با قيامت شد شبيه
تا برادر شد يفر من اخيه
شرح مي‌کردش که من آنم که تو
لوتها خوردى ز خوان من دوتو
آن فلان روزت خريدم آن متاع
کل سر جاوز الاثنين شاع
سر مهر ما شنيدستند خلق
شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق
او همي‌گفتش چه گويى ترهات
نه ترا دانم نه نام تو نه جات
پنجمين شب ابر و بارانى گرفت
کاسمان از بارشش دارد شگفت
چون رسيد آن کارد اندر استخوان
حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان
چون بصد الحاح آمد سوى در
گفت آخر چيست اى جان پدر
گفت من آن حقها بگذاشتم
ترک کردم آنچ مي‌پنداشتم
پنج‌ساله رنج ديدم پنج روز
جان مسکينم درين گرما و سوز
يک جفا از خويش و از يار و تبار
در گرانى هست چون سيصد هزار
زانک دل ننهاد بر جور و جفاش
جانش خوگر بود با لطف و وفاش
هرچه بر مردم بلا و شدتست
اين يقين دان کز خلاف عادتست
گفت اى خورشيد مهرت در زوال
گر تو خونم ريختى کردم حلال
امشب باران به ما ده گوشه‌اى
تا بيابى در قيامت توشه‌اى
گفت يک گوشه‌ست آن باغبان
هست اينجا گرگ را او پاسبان
در کفش تير و کمان از بهر گرگ
تا زند گر آيد آن گرگ سترگ
گر تو آن خدمت کنى جا آن تست
ورنه جاى ديگرى فرماى جست
گفت صد خدمت کنم تو جاى ده
آن کمان و تير در کفم بنه
من نخسپم حارسى رز کنم
گر بر آرد گرگ سر تيرش زنم
بهر حق مگذارم امشب اى دودل
آب باران بر سر و در زير گل
گوشه‌اى خالى شد و او با عيال
رفت آنجا جاى تنگ و بى مجال
چون ملخ بر همدگر گشته سوار
از نهيب سيل اندر کنج غار
شب همه شب جمله گويان اى خدا
اين سزاى ما سزاى ما سزا
اين سزاى آنک شد يار خسان
يا کسى کرداز براى ناکسان
اين سزاى آنک اندر طمع خام
ترک گويد خدمت خاک کرام
خاک پاکان ليسى و ديوارشان
بهتر از عام و رز و گلزارشان
بنده‌ى يک مرد روشن‌دل شوى
به که بر فرق سر شاهان روى
از ملوک خاک جز بانگ دهل
تو نخواهى يافت اى پيک سبل
شهريان خود ره‌زنان نسبت بروح
روستايى کيست گيج و بى فتوح
اين سزاى آنک بى تدبير عقل
بانگ غولى آمدش بگزيد نقل
چون پشيمانى ز دل شد تا شغاف
زان سپس سودى ندارد اعتراف
آن کمان و تير اندر دست او
گرگ را جويان همه شب سو بسو
گرگ بر وى خود مسلط چون شرر
گرگ جويان و ز گرگ او بي‌خبر
هر پشه هر کيک چون گرگى شده
اندر آن ويرانه‌شان زخمى زده
فرصت آن پشه راندن هم نبود
از نهيب حمله‌ى گرگ عنود
تا نبايد گرگ آسيبى زند
روستايى ريش خواجه بر کند
اين چنين دندان‌کنان تا نيمشب
جانشان از ناف مي‌آمد به لب
ناگهان تمثال گرگ هشته‌اى
سر بر آورد از فراز پشته‌اى
تير را بگشاد آن خواجه ز شست
زد بر آن حيوان که تا افتاد پست
اندر افتادن ز حيوان باد جست
روستايى هاى کرد و کوفت دست
ناجوامردا که خرکره‌ى منست
گفت نه اين گرگ چون آهرمنست
اندرو اشکال گرگى ظاهرست
شکل او از گرگى او مخبرست
گفت نه بادى که جست از فرج وى
مي‌شناسم همچنانک آبى ز مى
کشته‌اى خرکره‌ام را در رياض
که مبادت بسط هرگز ز انقباض
گفت نيکوتر تفحص کن شبست
شخصها در شب ز ناظر محجبست
شب غلط بنمايد و مبدل بسى
ديد صايب شب ندارد هر کسى
هم شب و هم ابر و هم باران ژرف
اين سه تاريکى غلط آرد شگرف
گفت آن بر من چو روز روشنست
مي‌شناسم باد خرکره‌ى منست
در ميان بيست باد آن باد را
مي‌شناسم چون مسافر زاد را
خواجه بر جست و بيامد ناشکفت
روستايى را گريبانش گرفت
کابله طرار شيد آورده‌اى
بنگ و افيون هر دو با هم خورده‌اى
در سه تاريکى شناسى باد خر
چون ندانى مر مرا اى خيره‌سر
آنک داند نيمشب گوساله را
چون نداند همره ده‌ساله را
خويشتن را عارف و واله کنى
خاک در چشم مروت مي‌زنى
که مرا از خويش هم آگاه نيست
در دلم گنجاى جز الله نيست
آنچ دى خوردم از آنم ياد نيست
اين دل از غير تحير شاد نيست
عاقل و مجنون حقم ياد آر
در چنين بي‌خويشيم معذور دار
آنک مردارى خورد يعنى نبيد
شرع او را سوى معذوران کشيد
مست و بنگى را طلاق و بيع نيست
همچو طفلست او معاف و معتقيست
مستيى کيد ز بوى شاه فرد
صد خم مى در سر و مغز آن نکرد
پس برو تکليف چون باشد روا
اسب ساقط گشت و شد بى دست و پا
بار کى نهد در جهان خرکره را
درس کى دهد پارسى بومره را
بار بر گيرند چون آمد عرج
گفت حق ليس على الاعمى حرج
سوى خود اعمى شدم از حق بصير
پس معافم از قليل و از کثير
لاف درويشى زنى و بي‌خودى
هاى هوى مستيان ايزدى
که زمين را من ندانم ز آسمان
امتحانت کرد غيرت امتحان
باد خرکره‌ى چنين رسوات کرد
هستى نفى ترا اثبات کرد
اين چنين رسوا کند حق شيد را
اين چنين گيرد رميده‌صيد را
صد هزاران امتحانست اى پسر
هر که گويد من شدم سرهنگ در
گر نداند عامه او را ز امتحان
پختگان راه جويندش نشان
چون کند دعوى خياطى خسى
افکند در پيش او شه اطلسى
که ببر اين را بغلطاق فراخ
ز امتحان پيدا شود او را دو شاخ
گر نبودى امتحان هر بدى
هر مخنث در وغا رستم بدى
خود مخنث را زره پوشيده گير
چون ببيند زخم گردد چون اسير
مست حق هشيار چون شد از دبور
مست حق نايد به خود تا نفخ صور
باده‌ى حق راست باشد بى دروغ
دوغ خوردى دوغ خوردى دوغ دوغ
ساختى خود را جنيد و بايزيد
رو که نشناسم تبر را از کليد
بدرگى و منبلى و حرص و آز
چون کنى پنهان بشيد اى مکرساز
خويش را منصور حلاجى کنى
آتشى در پنبه‌ى ياران زنى
که بنشناسم عمر از بولهب
باد کره‌ى خود شناسم نيمشب
اى خرى کين از تو خر باور کند
خويش را بهر تو کور و کر کند
خويش را از ره‌روان کمتر شمر
تو حريف ره‌ريانى گه مخور
باز پر از شيد سوى عقل تاز
کى پرد بر آسمان پر مجاز
خويشتن را عاشق حق ساختى
عشق با ديو سياهى باختى
عاشق و معشوق را در رستخيز
دو بدو بندند و پيش آرند تيز
تو چه خود را گيج و بي‌خود کرده‌اى
خون رز کو خون ما را خورده‌اى
رو که نشناسم ترا از من بجه
عارف بي‌خويشم و بهلول ده
تو توهم مي‌کنى از قرب حق
که طبق‌گر دور نبود از طبق
اين نمي‌بينى که قرب اوليا
صد کرامت دارد و کار و کيا
آهن از داوود مومى مي‌شود
موم در دستت چو آهن مي‌بود
قرب خلق و رزق بر جمله‌ست عام
قرب وحى عشق دارند اين کرام
قرب بر انواع باشد اى پدر
مي‌زند خورشيد بر کهسار و زر
ليک قربى هست با زر شيد را
که از آن آگه نباشد بيد را
شاخ خشک و تر قريب آفتاب
آفتاب از هر دو کى دارد حجاب
ليک کو آن قربت شاخ طرى
که ثمار پخته از وى مي‌خورى
شاخ خشک از قربت آن آفتاب
غير زوتر خشک گشتن گو بياب
آنچنان مستى مباش اى بي‌خرد
که به عقل آيد پشيمانى خورد
بلک از آن مستان که چون مى مي‌خورند
عقلهاى پخته حسرت مي‌برند
اى گرفته همچو گربه موش پير
گر از آن مى شيرگيرى شير گير
اى بخورده از خيالى جام هيچ
همچو مستان حقايق بر مپيچ
مي‌فتى اين سو و آن سو مست‌وار
اى تو اين سو نيستت زان سو گذار
گر بدان سو راه يابى بعد از آن
گه بدين سو گه بدان سو سر فشان
جمله اين سويى از آن سو کپ مزن
چون ندارى مرگ هرزه جان مکن
آن خضرجان کز اجل نهراسد او
شايد ار مخلوق را نشناسد او
کام از ذوق توهم خوش کنى
در دمى در خيک خود پرش کنى
پس به يک سوزن تهى گردى ز باد
اين چنين فربه تن عاقل مباد
کوزه‌ها سازى ز برف اندر شتا
کى کند چون آب بيند آن وفا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید