دفتر دوم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چون يکى حس در روش بگشاد بند
ما بقى حسها همه مبدل شوند
چون يکى حس غير محسوسات ديد
گشت غيبى بر همه حسها پديد
چون ز جو جست از گله يک گوسفند
پس پياپى جمله زان سو برجهند
گوسفندان حواست را بران
در چرا از اخرج المرعى چران
تا در آنجا سنبل و ريحان چرند
تا به گلزار حقايق ره برند
هر حست پيغامبر حسها شود
تا يکايک سوى آن جنت رود
حسها با حس تو گويند راز
بى حقيقت بى زبان و بى مجاز
کين حقيقت قابل تاويلهاست
وين توهم مايه تخييلهاست
آن حقيقت را که باشد از عيان
هيچ تاويلى نگنجد در ميان
چونک هر حس بنده‌ى حس تو شد
مر فلکها را نباشد از تو بد
چونک دعويى رود در ملک پوست
مغز آن کى بود قشر آن اوست
چون تنازع در فتد در تنگ کاه
دانه آن کيست آن را کن نگاه
پس فلک قشرست و نور روح مغز
اين پديدست آن خفى زين رو ملغز
جسم ظاهر روح مخفى آمدست
جسم همچون آستين جان همچو دست
باز عقل از روح مخفي‌تر پرد
حس سوى روح زوتر ره برد
جنبشى بينى بدانى زنده است
اين ندانى که ز عقل آکنده است
تا که جنبشهاى موزون سر کند
جنبش مس را به دانش زر کند
زان مناسب آمدن افعال دست
فهم آيد مر ترا که عقل هست
روح وحى از عقل پنهان‌تر بود
زانک او غيبيست او زان سر بود
عقل احمد از کسى پنهان نشد
روح وحيش مدرک هر جان نشد
روح وحيى را مناسبهاست نيز
در نيابد عقل کان آمد عزيز
گه جنون بيند گهى حيران شود
زانک موقوفست تا او آن شود
چون مناسبهاى افعال خضر
عقل موسى بود در ديدش کدر
نامناسب مي‌نمود افعال او
پيش موسى چون نبودش حال او
عقل موسى چون شود در غيب بند
عقل موشى خود کيست اى ارجمند
علم تقليدى بود بهر فروخت
چون بيابد مشترى خوش بر فروخت
مشترى علم تحقيقى حقست
دايما بازار او با رونقست
لب ببسته مست در بيع و شرى
مشترى بى حد که الله اشترى
درس آدم را فرشته مشترى
محرم درسش نه ديوست و پرى
آدم انبهم باسما درس گو
شرح کن اسرار حق را مو بمو
آنچنان کس را که کوته‌بين بود
در تلون غرق و بى تمکين بود
موش گفتم زانک در خاکست جاش
خاک باشد موش را جاى معاش
راهها داند ولى در زير خاک
هر طرف او خاک را کردست چاک
نفس موشى نيست الا لقمه‌رند
قدر حاجت موش را عقلى دهند
زانک بى حاجت خداوند عزيز
مي‌نبخشد هيچ کس را هيچ چيز
گر نبودى حاجت عالم زمين
نافريدى هيچ رب العالمين
وين زمين مضطرب محتاج کوه
گر نبودى نافريدى پر شکوه
ور نبودى حاجت افلاک هم
هفت گردون ناوريدى از عدم
آفتاب و ماه و اين استارگان
جز بحاجت کى پديد آمد عيان
پس کمند هستها حاجت بود
قدر حاجت مرد را آلت دهد
پس بيفزا حاجت اى محتاج زود
تا بجوشد در کرم درياى جود
اين گدايان بر ره و هر مبتلا
حاجت خود مي‌نمايد خلق را
کورى و شلى و بيمارى و درد
تا ازين حاجت بجنبد رحم مرد
هيچ گويد نان دهيد اى مردمان
که مرا مالست و انبارست و خوان
چشم ننهادست حق در کورموش
زانک حاجت نيست چشمش بهر نوش
مي‌تواند زيست بى چشم و بصر
فارغست از چشم او در خاک تر
جز بدزدى او برون نايد ز خاک
تا کند خالق از آن دزديش پاک
بعد از آن پر يابد و مرغى شود
چون ملايک جانب گردون رود
هر زمان در گلشن شکر خدا
او بر آرد همچو بلبل صد نوا
کاى رهاننده مرا از وصف زشت
اى کننده دوزخى را تو بهشت
در يکى پيهى نهى تو روشنى
استخوانى را دهى سمع اى غنى
چه تعلق آن معانى را به جسم
چه تعلق فهم اشيا را به اسم
لفظ چون وکرست و معنى طايرست
جسم جوى و روح آب سايرست
او روانست و تو گويى واقفست
او دوانست و تو گويى عاکفست
گر نبينى سير آب از چاکها
چيست بر وى نو بنو خاشاکها
هست خاشاک تو صورتهاى فکر
نو بنو در مي‌رسد اشکال بکر
روى آب و جوى فکر اندر روش
نيست بى خاشاک محبوب و وحش
قشرها بر روى اين آب روان
از ثمار باغ غيبى شد دوان
قشرها را مغز اندر باغ جو
زانک آب از باغ مي‌آيد به جو
گر نبينى رفتن آب حيات
بنگر اندر جوى و اين سير نبات
آب چون انبه‌تر آيد در گذر
زو کند قشر صور زوتر گذر
چون بغايت تيز شد اين جو روان
غم نپايد در ضمير عارفان
چون بغايت ممتلى بود و شتاب
پس نگنجيد اندرو الا که آب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید