هر که زيشان گفت از عيب و گناه
وز دل چون سنگ وز جان سياه
وز سبکدارى فرمانهاى او
وز فراغت از غم فرداى او
وز هوس وز عشق اين دنياى دون
چون زنان مر نفس را بودن زبون
وان فرار از نکتههاى ناصحان
وان رميدن از لقاى صالحان
با دل و با اهل دل بيگانگى
با شهان تزوير و روبهشانگى
سير چشمان را گدا پنداشتن
از حسدشان خفيه دشمن داشتن
گر پذيرد چيز تو گويى گداست
ورنه گويى زرق و مکرست و دغاست
گر در آميزد تو گويى طامعست
ورنى گويى در تکبر مولعست
يا منافقوار عذر آرى که من
ماندهام در نفقهى فرزند و زن
نه مرا پرواى سر خاريدنست
نه مرا پرواى دين ورزيدنست
اى فلان ما را بهمت ياد دار
تا شويم از اوليا پايان کار
اين سخن نى هم ز درد و سوز گفت
خوابناکى هرزه گفت و باز خفت
هيچ چاره نيست از قوت عيال
از بن دندان کنم کسپ حلال
چه حلال اى گشته از اهل ضلال
غير خون تو نميبينم حلال
از خدا چارهستش و از قوت نى
چارهش است از دين و از طاغوت نى
اى که صبرت نيست از دنياى دون
صبر چون دارى ز نعم الماهدون
اى که صبرت نيست از ناز و نعيم
صبر چون دارى از الله کريم
اى که صبرت نيست از پاک و پليد
صبر چون دارى از آن کين آفريد
کو خليلى کو برون آمد ز غار
گفت هذا رب هان کو کردگار
من نخواهم در دو عالم بنگريست
تا نبينم اين دو مجلس آن کيست
بى تماشاى صفتهاى خدا
گر خورم نان در گلو ماند مرا
چون گوارد لقمه بى ديدار او
بى تماشاى گل و گلزار او
جز بر اوميد خدا زين آب و خور
کى خورد يک لحظه غير گاو و خر
آنک کالانعام بد بل هم اضل
گرچه پر مکرست آن گندهبغل
مکر او سرزير و او سرزير شد
روزگارک برد و روزش دير شد
فکرگاهش کند شد عقلش خرف
عمر شد چيزى ندارد چون الف
آنچ ميگويد درين انديشهام
آن هم از دستان آن نفسست هم
وآنچ ميگويد غفورست و رحيم
نيست آن جز حيلهى نفس ليم
اى ز غم مرده که دست از نان تهيست
چون غفورست و رحيم اين ترس چيست