تو چرا بيدار کردى مر مرا
دشمن بيداريى تو اى دغا
همچو خشخاشى همه خواب آورى
همچو خمرى عقل و دانش را برى
چارميخت کردهام هين راست گو
راست را دانم تو حيلتها مجو
من ز هر کس آن طمع دارم که او
صاحب آن باشد اندر طبع و خو
من ز سرکه مينجويم شکرى
مر مخنث را نگيرم لشکرى
همچو گبران من نجويم از بتى
کو بود حق يا خود از حق آيتى
من ز سرگين مينجويم بوى مشک
من در آب جو نجويم خشت خشک
من ز شيطان اين نجويم کوست غير
کو مرا بيدار گرداند بخير
گفت بسيار آن بليس از مکر و غدر
مير ازو نشنيد کرد استيز و صبر