اين حديثش همچو دودست اى اله
دست گير ار نه گليمم شد سياه
من به حجت بر نيايم با بليس
کوست فتنهى هر شريف و هر خسيس
آدمى کو علم الاسما بگست
در تک چون برق اين سگ بى تکست
از بهشت انداختش بر روى خاک
چون سمک در شست او شد از سماک
نوحهى انا ظلمنا ميزدى
نيست دستان و فسونش را حدى
اندرون هر حديث او شرست
صد هزاران سحر در وى مضمرست
مردى مردان ببندد در نفس
در زن و در مرد افروزد هوس
اى بليس خلقسوز فتنهجو
بر چيم بيدار کردى راست گو