دفتر دوم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گفت ما اول فرشته بوده‌ايم
راه طاعت را بجان پيموده‌ايم
سالکان راه را محرم بديم
ساکنان عرش را همدم بديم
پيشه‌ى اول کجا از دل رود
مهر اول کى ز دل بيرون شود
در سفر گر روم بينى يا ختن
از دل تو کى رود حب الوطن
ما هم از مستان اين مى بوده‌ايم
عاشقان درگه وى بوده‌ايم
ناف ما بر مهر او ببريده‌اند
عشق او در جان ما کاريده‌اند
روز نيکو ديده‌ايم از روزگار
آب رحمت خورده‌ايم اندر بهار
نى که ما را دست فضلش کاشتست
از عدم ما را نه او بر داشتست
اى بسا کز وى نوازش ديده‌ايم
در گلستان رضا گرديده‌ايم
بر سر ما دست رحمت مي‌نهاد
چشمه‌هاى لطف از ما مي‌گشاد
وقت طفلي‌ام که بودم شيرجو
گاهوارم را کى جنبانيد او
از کى خوردم شير غير شير او
کى مرا پرورد جز تدبير او
خوى کان با شير رفت اندر وجود
کى توان آن را ز مردم واگشود
گر عتابى کرد درياى کرم
بسته کى گردند درهاى کرم
اصل نقدش داد و لطف و بخششست
قهر بر وى چون غبارى از غشست
از براى لطف عالم را بساخت
ذره‌ها را آفتاب او نواخت
فرقت از قهرش اگر آبستنست
بهر قدر وصل او دانستنست
تا دهد جان را فراقش گوشمال
جان بداند قدر ايام وصال
گفت پيغامبر که حق فرموده است
قصد من از خلق احسان بوده است
آفريدم تا ز من سودى کنند
تا ز شهدم دست‌آلودى کنند
نه براى آنک تا سودى کنم
وز برهنه من قبايى بر کنم
چند روزى که ز پيشم رانده‌ست
چشم من در روى خوبش مانده‌ست
کز چنان رويى چنين قهر اى عجب
هر کسى مشغول گشته در سبب
من سبب را ننگرم کان حادثست
زانک حادث حادثى را باعثست
لطف سابق را نظاره مي‌کنم
هرچه آن حادث دو پاره مي‌کنم
ترک سجده از حسد گيرم که بود
آن حسد از عشق خيزد نه از جحود
هر حسد از دوستى خيزد يقين
که شود با دوست غيرى همنشين
هست شرط دوستى غيرت‌پزى
همچو شرط عطسه گفتن دير زى
چونک بر نطعش جز اين بازى نبود
گفت بازى کن چه دانم در فزود
آن يکى بازى که بد من باختم
خويشتن را در بلا انداختم
در بلا هم مي‌چشم لذات او
مات اويم مات اويم مات او
چون رهاند خويشتن را اى سره
هيچ کس در شش جهت از ششدره
جزو شش از کل شش چون وا رهد
خاصه که بى چون مرورا کژ نهد
هر که در شش او درون آتشست
اوش برهاند که خلاق ششست
خود اگر کفرست و گر ايمان او
دست‌باف حضرتست و آن او



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید