دفتر دوم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گفت پيغامبر مر آن بيمار را
اين بگو کاى سهل‌کن دشوار را
آتنا فى دار دنيانا حسن
آتنا فى دار عقبانا حسن
راه را بر ما چو بستان کن لطيف
منزل ما خود تو باشى اى شريف
ممنان در حشر گويند اى ملک
نى که دوزخ بود راه مشترک
ممن و کافر برو يابد گذار
ما نديديم اندرين ره دود و نار
نک بهشت و بارگاه آمنى
پس کجا بود آن گذرگاه دنى
پس ملک گويد که آن روضه‌ى خضر
که فلان جا ديده‌ايد اندر گذر
دوزخ آن بود و سياستگاه سخت
بر شما شد باغ و بستان و درخت
چون شما اين نفس دوزخ‌خوى را
آتشى گبر فتنه‌جوى را
جهدها کرديد و او شد پر صفا
نار را کشتيد از بهر خدا
آتش شهوت که شعله مي‌زدى
سبزه‌ى تقوى شد و نور هدى
آتش خشم از شما هم حلم شد
ظلمت جهل از شما هم علم شد
آتش حرص از شما ايثار شد
و آن حسد چون خار بد گلزار شد
چون شما اين جمله آتشهاى خويش
بهر حق کشتيد جمله پيش پيش
نفس نارى را چو باغى ساختيد
اندرو تخم وفا انداختيد
بلبلان ذکر و تسبيح اندرو
خوش سرايان در چمن بر طرف جو
داعى حق را اجابت کرده‌ايد
در جحيم نفس آب آورده‌ايد
دوزخ ما نيز در حق شما
سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا
چيست احسان را مکافات اى پسر
لطف و احسان و ثواب معتبر
نى شما گفتيد ما قربانييم
پيش اوصاف بقا ما فانييم
ما اگر قلاش و گر ديوانه‌ايم
مست آن ساقى و آن پيمانه‌ايم
بر خط و فرمان او سر مي‌نهيم
جان شيرين را گروگان مي‌دهيم
تا خيال دوست در اسرار ماست
چاکرى و جانسپارى کار ماست
هر کجا شمع بلا افروختند
صد هزاران جان عاشق سوختند
عاشقانى کز درون خانه‌اند
شمع روى يار را پروانه‌اند
اى دل آنجا رو که با تو روشنند
وز بلاها مر ترا چون جوشنند
بر جناياتت مواسا مي‌کنند
در ميان جان ترا جا مي‌کنند
زان ميان جان ترا جا مي‌کنند
تا ترا پر باده چون جا مي‌کنند
در ميان جان ايشان خانه گير
در فلک خانه کن اى بدر منير
چون عطارد دفتر دل وا کنند
تا که بر تو سرها پيدا کنند
پيش خويشان باش چون آواره‌اى
بر مه کامل زن ار مه پاره‌اى
جزو را از کل خود پرهيز چيست
با مخالف اين همه آميز چيست
جنس را بين نوع گشته در روش
غيبها بين عين گشته در رهش
تا چو زن عشوه خرى اى بي‌خرد
از دروغ و عشوه کى يابى مدد
چاپلوس و لفظ شيرين و فريب
مي‌ستانى مي‌نهى چون زن به جيب
مر ترا دشنام و سيلى شهان
بهتر آيد از ثناى گمرهان
صفع شاهان خور مخور شهد خسان
تا کسى گردى ز اقبال کسان
زانک ازيشان خلعت و دولت رسد
در پناه روح جان گردد جسد
هر کجا بينى برهنه و بي‌نوا
دان که او بگريختست از اوستا
تا چنان گردد که مي‌خواهد دلش
آن دل کور بد بي‌حاصلش
گر چنان گشتى که استا خواستى
خويش را و خويش را آراستى
هر که از استا گريزد در جهان
او ز دولت مي‌گريزد اين بدان
پيشه‌اى آموختى در کسب تن
چنگ اندر پيشه‌ى دينى بزن
در جهان پوشيده گشتى و غنى
چون برون آيى ازينجا چون کنى
پيشه‌اى آموز کاندر آخرت
اندر آيد دخل کسب مغفرت
آن جهان شهريست پر بازار و کسب
تا نپندارى که کسب اينجاست حسب
حق تعالى گفت کين کسب جهان
پيش آن کسبست لعب کودکان
همچو آن طفلى که بر طفلى تند
شکل صحبت‌کن مساسى مي‌کند
کودکان سازند در بازى دکان
سود نبود جز که تعبير زمان
شب شود در خانه آيد گرسنه
کودکان رفته بمانده يک تنه
اين جهان بازي‌گهست و مرگ شب
باز گردى کيسه خالى پر تعب
کسب دين عشقست و جذب اندرون
قابليت نور حق را اى حرون
کسب فانى خواهدت اين نفس خس
چند کسب خس کنى بگذار بس
نفس خس گر جويدت کسب شريف
حيله و مکرى بود آن را رديف



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید