آن حکيمى گفت ديدم هم تکى
در بيابان زاغ را با لکلکى
در عجب ماندم بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک يابم نشان
چون شدم نزديک من حيران و دنگ
خود بديدم هر دوان بودند لنگ
خاصه شهبازى که او عرشى بود
با يکى جغدى که او فرشى بود
آن يکى خورشيد عليين بود
وين دگر خفاش کز سجين بود
آن يکى نورى ز هر عيبى برى
وين يکى کورى گداى هر درى
آن يکى ماهى که بر پروين زند
وين يکى کرمى که در سرگين زيد
آن يکى يوسفرخى عيسينفس
وين يکى گرگى و يا خر با جرس
آن يکى پران شده در لامکان
وين يکى در کاهدان همچون سگان
با زبان معنوى گل با جعل
اين هميگويد که اى گندهبغل
گر گريزانى ز گلشن بى گمان
هست آن نفرت کمال گلستان
غيرت من بر سر تو دورباش
ميزند کاى خس ازينجا دور باش
ور بياميزى تو با من اى دنى
اين گمان آيد که از کان منى
بلبلان را جاى ميزيبد چمن
مر جعل را در چمين خوشتر وطن
حق مرا چون از پليدى پاک داشت
چون سزد بر من پليدى را گماشت
يک رگم زيشان بد و آن را بريد
در من آن بدرگ کجا خواهد رسيد
يک نشان آدم آن بود از ازل
که ملايک سر نهندش از محل
يک نشان ديگر آنک آن بليس
ننهدش سر که منم شاه و رئيس
پس اگر ابليس هم ساجد شدى
او نبودى آدم او غيرى بدى
هم سجود هر ملک ميزان اوست
هم جحود آن عدو برهان اوست
هم گواه اوست اقرار ملک
هم گواه اوست کفران سگک