رحمت صد تو بر آن بلقيس باد
که خدايش عقل صد مرده بداد
هدهدى نامه بياورد و نشان
از سليمان چند حرفى با بيان
خواند او آن نکتههاى با شمول
با حقارت ننگريد اندر رسول
جسم هدهد ديد و جان عنقاش ديد
حس چو کفى ديد و دل درياش ديد
عقل با حس زين طلسمات دو رنگ
چون محمد با ابوجهلان به جنگ
کافران ديدند احمد را بشر
چون نديدند از وى انشق القمر
خاک زن در ديدهى حسبين خويش
ديدهى حس دشمن عقلست و کيش
ديدهى حس را خدا اعماش خواند
بتپرستش گفت و ضد ماش خواند
زانک او کف ديد و دريا را نديد
زانک حالى ديد و فردا را نديد
خواجهى فردا و حالى پيش او
او نميبيند ز گنجى جز تسو
ذرهاى زان آفتاب آرد پيام
آفتاب آن ذره را گردد غلام
قطرهاى کز بحر وحدت شد سفير
هفت بحر آن قطره را باشد اسير
گر کف خاکى شود چالاک او
پيش خاکش سر نهد افلاک او
خاک آدم چونک شد چالاک حق
پيش خاکش سر نهند املاک حق
السماء انشقت آخر از چه بود
از يکى چشمى که خاکيى گشود
خاک از دردى نشيند زير آب
خاک بين کز عرش بگذشت از شتاب
آن لطافت پس بدان کز آب نيست
جز عطاى مبدع وهاب نيست
گر کند سفلى هوا و نار را
ور ز گل او بگذراند خار را
حاکمست و يفعل الله ما يشا
کو ز عين درد انگيزد دوا
گر هوا و نار را سفلى کند
تيرگى و دردى و ثفلى کند
ور زمين و آب را علوى کند
راه گردون را به پا مطوى کند
پس يقين شد که تعز من تشا
خاکيى را گفت پرها بر گشا
آتشى را گفت رو ابليس شو
زير هفتم خاک با تلبيس شو
آدم خاکى برو تو بر سها
اى بليس آتشى رو تا ثرى
چار طبع و علت اولى نيم
در تصرف دايما من باقيم
کار من بى علتست و مستقيم
هست تقديرم نه علت اى سقيم
عادت خود را بگردانم بوقت
اين غبار از پيش بنشانم بوقت
بحر را گويم که هين پر نار شو
گويم آتش را که رو گلزار شو
کوه را گويم سبک شو همچو پشم
چرخ را گويم فرو در پيش چشم
گويم اى خورشيد مقرون شو به ماه
هر دو را سازم چو دو ابر سياه
چشمهى خورشيد را سازيم خشک
چشمهى خون را بفن سازيم مشک
آفتاب و مه چو دو گاو سياه
يوغ بر گردن ببنددشان اله