گفت پيغامبر که اصحابى نجوم
رهروان را شمع و شيطان را رجوم
هر کسى را گر بدى آن چشم و زور
کو گرفتى ز آفتاب چرخ نور
کى ستاره حاجتستى اى ذليل
که بدى بر نور خورشيد او دليل
ماه ميگويد به خاک و ابر و فى
من بشر بودم ولى يوحى الى
چون شما تاريک بودم در نهاد
وحى خورشيدم چنين نورى بداد
ظلمتى دارم به نسبت با شموس
نور دارم بهر ظلمات نفوس
زان ضعيفم تا تو تابى آورى
که نه مرد آفتاب انورى
همچو شهد و سرکه در هم بافتم
تا سوى رنج جگر ره يافتم
چون ز علت وا رهيدى اى رهين
سرکه را بگذار و ميخور انگبين
تخت دل معمور شد پاک از هوا
بين که الرحمن على العرش استوى
حکم بر دل بعد ازين بى واسطه
حق کند چون يافت دل اين رابطه
اين سخن پايان ندارد زيد کو
تا دهم پندش که رسوايى مجو