آن کرى را گفت افزون مايهاى
که ترا رنجور شد همسايهاى
گفت با خود کر که با گوش گران
من چه دريابم ز گفت آن جوان
خاصه رنجور و ضعيف آواز شد
ليک بايد رفت آنجا نيست بد
چون ببينم کان لبش جنبان شود
من قياسى گيرم آن را هم ز خود
چون بگويم چونى اى محنتکشم
او بخواهد گفت نيکم يا خوشم
من بگويم شکر چه خوردى ابا
او بگويد شربتى يا ماش با
من بگويم صحه نوشت کيست آن
از طبيبان پيش تو گويد فلان
من بگويم بس مبارکپاست او
چونک او آمد شود کارت نکو
پاى او را آزمودستيم ما
هر کجا شد ميشود حاجت روا
اين جوابات قياسى راست کرد
پيش آن رنجور شد آن نيکمرد
گفت چونى گفت مردم گفت شکر
شد ازين رنجور پر آزار و نکر
کين چه شکرست او مگر با ما بدست
کر قياسى کرد و آن کژ آمدست
بعد از آن گفتش چه خوردى گفت زهر
گفت نوشت باد افزون گشت قهر
بعد از آن گفت از طبيبان کيست او
که هميآيد به چاره پيش تو
گفت عزرائيل ميآيد برو
گفت پايش بس مبارک شاد شو
کر برون آمد بگفت او شادمان
شکر کش کردم مراعات اين زمان
گفت رنجور اين عدو جان ماست
ما ندانستيم کو کان جفاست
خاطر رنجور جويان شد سقط
تا که پيغامش کند از هر نمط
چون کسى که خورده باشد آش بد
ميبشوراند دلش تا قى کند
کظم غيظ اينست آن را قى مکن
تا بيابى در جزا شيرين سخن
چون نبودش صبر ميپيچيد او
کين سگ زنروسپى حيز کو
تا بريزم بر وى آنچ گفته بود
کان زمان شير ضميرم خفته بود
چون عيادت بهر دلآراميست
اين عيادت نيست دشمن کاميست
تا ببيند دشمن خود را نزار
تا بگيرد خاطر زشتش قرار
بس کسان کايشان ز طاعت گمرهند
دل به رضوان و ثواب آن دهند
خود حقيقت معصيت باشد خفى
بس کدر کان را تو پندارى صفى
همچو آن کر کو همى پنداشتست
کو نکويى کرد و آن بر عکس جست
او نشسته خوش که خدمت کردهام
حق همسايه بجا آوردهام
بهر خود او آتشى افروختست
در دل رنجور و خود را سوختست
فاتقوا النار التى اوقدتم
انکم فى المعصيه ازددتم
گفت پيغامبر به يک صاحبريا
صل انک لم تصل يا فتى
از براى چارهى اين خوفها
آمد اندر هر نمازى اهدنا
کين نمازم را مياميز اى خدا
با نماز ضالين و اهل ريا
از قياسى که بکرد آن کر گزين
صحبت دهساله باطل شد بدين
خاصه اى خواجه قياس حس دون
اندر آن وحيى که هست از حد فزون
گوش حس تو به حرف ار در خورست
دان که گوش غيبگير تو کرست