شوى گفتش چند جويى دخل و کشت
خود چه ماند از عمر افزونتر گذشت
عاقل اندر بيش و نقصان ننگرد
زانک هر دو همچو سيلى بگذرد
خواه صاف و خواه سيل تيرهرو
چون نميپايد دمى از وى مگو
اندرين عالم هزاران جانور
ميزيد خوشعيش بى زير و زبر
شکر ميگويد خدا را فاخته
بر درخت و برگ شب نا ساخته
حمد ميگويد خدا را عندليب
کاعتماد رزق بر تست اى مجيب
باز دست شاه را کرده نويد
از همه مردار ببريده اميد
همچنين از پشهگيرى تا به پيل
شد عيال الله و حق نعم المعيل
اين همه غمها که اندر سينههاست
از بخار و گرد باد و بود ماست
اين غمان بيخکن چون داس ماست
اين چنين شد و آنچنان وسواس ماست
دان که هر رنجى ز مردن پارهايست
جزو مرگ از خود بران گر چارهايست
چون ز جزو مرگ نتوانى گريخت
دان که کلش بر سرت خواهند ريخت
جزو مرگ ار گشت شيرين مر ترا
دان که شيرين ميکند کل را خدا
دردها از مرگ ميآيد رسول
از رسولش رو مگردان اى فضول
هر که شيرين ميزيد او تلخ مرد
هر که او تن را پرستد جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا ميکشند
آنک فربهتر مر آن را ميکشند
شب گذشت و صبح آمد اى تمر
چند گيرى اين فسانهى زر ز سر
تو جوان بودى و قانعتر بدى
زر طلب گشتى خود اول زر بدى
رز بدى پر ميوه چون کاسد شدى
وقت ميوه پختنت فاسد شدى
ميوهات بايد که شيرينتر شود
چون رسن تابان نه واپستر رود
جفت مايى جفت بايد همصفت
تا برآيد کارها با مصلحت
جفت بايد بر مثال همدگر
در دو جفت کفش و موزه در نگر
گر يکى کفش از دو تنگ آيد به پا
هر دو جفتش کار نايد مر ترا
جفت در يک خرد وان ديگر بزرگ
جفت شير بيشه ديدى هيچ گرگ
راست نايد بر شتر جفت جوال
آن يکى خالى و اين پر مال مال
من روم سوى قناعت دلقوى
تو چرا سوى شناعت ميروى
مرد قانع از سر اخلاص و سوز
زين نسق ميگفت با زن تا بروز