دفتر اول از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بوالبشر کو علم الاسما بگست
صد هزاران علمش اندر هر رگست
اسم هر چيزى چنان کان چيز هست
تا به پايان جان او را داد دست
هر لقب کو داد آن مبدل نشد
آنک چستش خواند او کاهل نشد
هر که اول ممنست اول بديد
هر که آخر کافر او را شد پديد
اسم هر چيزى تو از دانا شنو
سر رمز علم الاسما شنو
اسم هر چيزى بر ما ظاهرش
اسم هر چيزى بر خالق سرش
نزد موسى نام چوبش بد عصا
نزد خالق بود نامش اژدها
بد عمر را نام اينجا بت‌پرست
ليک ممن بود نامش در الست
آنک بد نزديک ما نامش منى
پيش حق اين نقش بد که با منى
صورتى بود اين منى اندر عدم
پيش حق موجود نه بيش و نه کم
حاصل آن آمد حقيقت نام ما
پيش حضرت کان بود انجام ما
مرد را بر عاقبت نامى نهد
نى بر آن کو عاريت نامى نهد
چشم آدم چون به نور پاک ديد
جان و سر نامها گشتش پديد
چون ملک انوار حق در وى بيافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت
مدح اين آدم که نامش مي‌برم
قاصرم گر تا قيامت بشمرم
اين همه دانست و چون آمد قضا
دانش يک نهى شد بر وى خطا
کاى عجب نهى از پى تحريم بود
يا به تاويلى بد و توهيم بود
در دلش تاويل چون ترجيح يافت
طبع در حيرت سوى گندم شتافت
باغبان را خار چون در پاى رفت
دزد فرصت يافت کالا برد تفت
چون ز حيرت رست باز آمد به راه
ديد برده دزد رخت از کارگاه
ربنا انا ظلمنا گفت و آه
يعنى آمد ظلمت و گم گشت راه
پس قضا ابرى بود خورشيدپوش
شير و اژدرها شود زو همچو موش
من اگر دامى نبينم گاه حکم
من نه تنها جاهلم در راه حکم
اى خنک آن کو نکوکارى گرفت
زور را بگذاشت او زارى گرفت
گر قضا پوشد سيه همچون شبت
هم قضا دستت بگيرد عاقبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
اين قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان اين که مي‌ترساندت
تا به ملک ايمنى بنشاندت
اين سخن پايان ندارد گشت دير
گوش کن تو قصه‌ى خرگوش و شير



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید