نامه هشتم از زبان معشوق به عاشق

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: منطق العشاق

افزودن به مورد علاقه ها
زهي! گرد جهان سر گشته از من
چنين بى موجبى بر گشته از من
کجا رفت آن که شب خوابت نمى برد؟
ز اشک ديده سيلابت همى برد؟
مرا گفتى که: از عشق تو مستم
به دستان کردن آوردى به دستم
چو دل بردى ز مهرم سير گشتى
جفا کردي، که بر من چير گشتى
وفا آموختى پيوسته ما را
حرامست، ار تو خود دانى وفا را
چرا تخم وفا مى کاشتى تو؟
چو عزم بى وفايى داشتى تو
به حيلت ها به دامم در کشيدى
چو پايم بسته ديدى سر کشيدى
ببر کين و مبر پيوند يارى
که مى ترسم که: خود طاقت نيارى
فراقى کامشبم دل مى خراشد
من اول روز دانستم که باشد
دل اندر يار هر جايى که بندد؟
و گر بندد به ريش خويش خندد
بداند، هر کرا داننده نامست
که باد آورده را بادى تمامست
بينديش، ار ز من خواهى بريدن
که در هجرم بلا خواهى کشيدن
چرابايد شکست خويش جستن؟
بلاى خود به دست خويش جستن؟
دلم سير آمد از مهر آزمايى
چو مى بينم که يار بى وفايى
خود آنروزت که با من عشق نو بود
دلت صد جاى ديگر در گرو بود
مرا نيز از ميان مى آزمودى
خجل گشتى چو مرد من نبودى
نکردى بعد ازين يکروز يادم
چو دانستى که من نيز اوستادم
ز مهرت مهره زان برچيده بودم
که اين بازيچه را من ديده بودم
چرا بگذاشتى زينگونه ما را؟
کجا رفت آن فغان و سوز؟ يارا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید