حکايت

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: منطق العشاق

افزودن به مورد علاقه ها
کسى فرهاد را گفتا: کزين سنگ
رها کن دست، گفتش با دل تنگ:
ز سنگ بيستون سر چون توان تافت؟
که شيرين را درين تلخى توان يافت
نظر مى کن بنقش دوستان ژرف
وليکن دور دار انگشت از حرف
چو اندر دوستى کار تو زرقست
نگويي: از تو تا دشمن چه فرقست؟
چه تلخى ها که مهجوران کشيدند!
ز شيرينان بجز تلخى نديدند
گل بى خار ازين منزل، که بينى
که چيدست؟ اى برادر، تا تو چيني؟
مراد دل به انبازيست اين جا
مپندار اين چنين بازيست اين جا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید