نامه پنجم از زبان عاشق به معشوق

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: منطق العشاق

افزودن به مورد علاقه ها
همانا، ديگرى داري، نگارا
که دور از خويش ميدارى تو ما را
تو، خود گيرم، که همچون آفتابى
چرا بايد که روى از من بتابي؟
خيالم فاسد و حالم تباهست
بدين گونه سرشک من گواهست
مرا حالى چو زلفت پيچ در پيچ
خيالى چون دهانت هيچ بر هيچ
ترا همچون کمى پرسيم و زر دل
مرا چون کوه دايم سنگ بر دل
تنى دارم، که نفروشم به جانش
دلى چون سنگ خارا در ميانش
مرا جورت بسى دل ميخراشد
مبادا دشمنى بد گفته باشد
تو مهر ديگرى در سينه دارى
که با من بيگناه اين کينه دارى
از آنت نيست با من مهربانى
که با يار دگر همداستانى
روى با دشمن من باده نوشى
مرا بينى و بد مستى فروش
چو گويم: عاشقم، خود را به مستى
نهي، يعني: نميدانم که هستى
مرا بينى و خود گويي: نديدم
بسى خوارى که از جورت کشيدم
چو هستت ديگري، ما نيز باشيم
بهل، کز دور چوبى ميتراشيم
چو در عشق تو نيکو خواه باشند
روا باشد، اگر پنجاه باشند
اگر صد کس بميرد در بلا چيست؟
بديشان ميرسد، محنت ترا چيست؟
برانم من کزان عاشق نباشم
که کشتن نيز را لايق نباشم
نمى بايد دل از ما بر گرفتن
هواى ديگرى بر سر گرفتن
به کار آيم ترا، بوسى زيان کن
اگر باور نداري، امتحان کن
ببوس، ار دست يابم بر جمالت
سياهى را فرو شويم ز خالت
نبودت پيش ازين دلدار ديگر
چو ديدى بهتر از من يار ديگر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید