شبى پروانه اى با شمع شد جفت
چو آتش در فتادش خويش را گفت
که: پيش از تجربت چون دوست گيرى
بنه گردن، که پيش دوست ميرى
سخن در دوستدارى آزمودست
کزيشان نيز ما را رنج بودست
دل من زان کسى يارى پذيرد
که چون در پاى افتم دست گيرد
درين منزل نبينى دوستدارى
که گر کارى فتد آيد به کارى
چنين ها دوستى را خود نشايد
که اندر دوستى يک هفته پايد