چه حاجتست که گه خشم و گه عتاب کني؟
کرشمه اى بنما، تا جهان خراب کنى
شراب خورده و خنجر کشيده آمده اى
که سينه ام بشکافي، دلم کباب کنى
چه غم که توبه من بشکني؟ از آن ترسم
که دور من چو رسد توبه از شراب کنى
بروز واقعه ما را ز کوى خويش مران
چو مى رويم چه حاجت که اضطراب کني؟
هلالي، اين همه از دست خويش مى سوزى
که ذره اى و تمناى آفتاب کنى