شماره ٢٧٩: بحمدالله! که جان بر باد رفت و خاک شد تن هم

غزلستان :: هلالی جغتائی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بحمدالله! که جان بر باد رفت و خاک شد تن هم
ز پند دوست فارغ گشتم و از طعن دشمن هم
دلا، صبرى کن و زين سال مرو هر دم بکوى او
کزين بى طاقتى آخر تو رسوا مى شوي، من هم
ازين غيرت که: ناگه سايه او بر زمين افتد
نمى خواهم که شب مهتاب باشد، روز روشن هم
شدم ديوانه و طفلان کشندم دامن از هر سو
گريبانم ز دست عاشقى چاکست و دامن هم
چه گويم درد خود با کوهکن و دردى که من دارم
نه تاب گفتنش دارم، نه ياراى شنيدن هم
شکستى در دلم خارى و مى گويي: برون آرم
بدين تقريب مى خواهى که ماند زخم و سوزن هم
دل و جان هلالى پيش پيکانت سپر بادا
که ابرويت کماندارست و چشمت ناوک افگن هم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید