شماره ١٥٤: ماه من، زلف شب قدرست و رويت روز عيد

غزلستان :: هلالی جغتائی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ماه من، زلف شب قدرست و رويت روز عيد
در سر ماهى شب و روزى باين خوبى که ديد؟
سرو من برخاست، از قدش قيامت شد پديد
غير آن قامت، که من ديدم، قيامت را که ديد؟
آن زنخدان را، که پر کردند ز آب زندگى
بر کفم نه، کز کمال نازکى خواهد چکيد
چون در آغوشت گرفتم قالب من جان گرفت
غالبا جان آفرين جسم تو از جان آفريد
چون کف پايت نهادى بر دلم آرام يافت
دست ازو گر باز داري، همچنان خواهد تپيد
چونکه بگذشتى تو اشک من روان شد از پيت
عزم پابوس تو دارد، هر کجا خواهد رسيد
ميکشم بار غم از هجران و اين کوه بلاست
من ندانم کين بلا را تا يکى خواهم کشيد؟
وه! چه پيش آمد، هلالي، کان غزال مشکبوى
ناگهان از من رميد و با رقيبان آرميد؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید