شماره ١٢١: از حال و دل و ديده مپرسيد که چون شد؟

غزلستان :: هلالی جغتائی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
از حال و دل و ديده مپرسيد که چون شد؟
خون شد دل و از رهگذر ديده برون شد
ما بى خبران، چون خبر از خويش نداريم
حال دل آواره چه دانيم که چون شد؟
دل خون شد و از دست هنوزش نگذارى
بگذار، خدا را، که دل از دست تو خون شد
تا باد صبا در شکن زلف تو ره يافت
بهر دل ما سلسله جنبان جنون شد
کرديم باميد وفا صبر، وليکن
هر چند که کرديم جفاى تو فزون شد
هر قصر اميدي، که برافراخته بوديم
از سيل فراق تو بيک بار نگون شد
در عشق تو گويند: بشد کار هلالى
کارى که مراد دل او بود کنون شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید