بچشم لطف اگر بينى گرفتاران رسوا را
بماهم گوشه چشمى که، رسوا کرده اى ما را
پس از مردن نخواهم سايه طوبى ولى خواهم
که روزى سايه برخاکم فتد آن سرو بالا را
حذر کن از دم سرد رقيب، اى نوگل خندان
که از باد خزان آفت رسد گلهاى رعنا را
دلا، تا مى توان امروز فرصت را غنيمت دان
که در عالم نمى داند کسى احوال فردا را
زلال خضر باشد خاک پايت، جاى آن دارد
که ذوق خاکبوسى بر زمين آرد مسيحا را
هلالى را چه حد آنکه بر ماه رخت بيند؟
بعشق ناتمام او چه حاجت روى زيبا را؟