شماره ٥١١: رفتى و رفت بى رخت از ديده روشنى

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
رفتى و رفت بى رخت از ديده روشنى
در ديده ماند اشکى و آن نيز رفتنى
آن تن ز پافتاد که در زير بار عشق
از کوههاى درد نکردى فروتنى
آن قدر که بود خيمه عشق تو را ستون
از بار هجر گشت بيک بار منحنى
چشمى که دل به دامن پاکش زدى مثل
از گريه شهره گشت به آلوده دامنى
دستى که پيش روى تو گلشن طراز بود
از داغ دسته بست ز گلهاى گلخنى
بارى تو با که بردى و بى من درين سفر
جان را که برق عشق تو را کرد خرمنى
آن غمزه اى که يک تنه مى زد به صد سپاه
در ره کدام قافله را کرد رهزنى
آن ترک تاز ناز به گرد کدام ملک
کرد از سپاه دغدغه تاراج ايمنى
پيدا شد از فروغ رخت بر کدام دشت
در لاله ها طراوت گلهاى گلشنى
چشم کدام آهو از آن چشم جان شکار
آموخت آدمى کشى و مردم افکنى
افسوس محتشم که ره نطق بست و ماند
در کان طبع نادره در هاى مخزنى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید