شماره ٤٨٧: نکشد ناز مسيح آن که تو جانش باشى

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نکشد ناز مسيح آن که تو جانش باشى
در عنان گيرى عمر گذرانش باشى
يارب آن چشم که باشد که تو با اين همه شرم
محرم راز نگه هاى نهانش باشى
حال دهشت زده اى خوش که دم عرض سخن
در سخن بندى حيرت تو زبانش باشى
ميرم از رشک زيان کارى جان باخته اى
که تو سود وى و تاوان زيانش باشى
تا ابد گرد سر باغ و بهارى گردم
که تو با اين خط نوخيز خزانش باشى
گر درين باغ کهن سال بمانى صد سال
خواهم از حق که همان نخل جوانش باشى
با تو پيوند دل خويش چنان مى خواهم
که تو پيوند گسل از دو جهانش باشى
گر مکافات غلط نيست خوشا عاشق تو
که تو فرداى قيامت نگرانش باشى
اگر اى روز قيامت به جهان آرندت
روز اين است که ايام زمانش باشى
اى دل از وى همه در نعمت وصلند تو چند
ديده بان مگسان سرخوانش باشى
با همه کوتهى اى دست طمع چون باشد
که شبى دايره موى ميانش باشى
قابل تير وى اى دل چونه اى کاش ز دور
چاشنى گير صدائى ز کمانش باشى
زخم تيريست خوش از غمزه دل دار کز آن
غير منت کشد اما تو نشانش باشى
برقى از خانه زين مى جهد اى دل بشتاب
که دمى در صف نظارگيانش باشى
از من و غوطه در آتش زدن من ياد آر
دست جرات زده هرگه به عنانش باشى
محتشم دل به تو زين واسطه مى بست که تو
تا ابد واسطه امن و امانش باشى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید