گرچه در ديده تر جاى تو نتوان کردن
به همين قطع تمناى تو نتوان کردن
وصل را گرچه به کوشش نتوان يافت ولى
هجر را مانع سوداى تو نتوان کردن
کنم از بهر تو دانسته خلاف دل خويش
چون خلاف دل داناى تو نتوان کردن
گرچه کفر است ز بس سرکشيت مى ترسم
کز خدا نيز تمناى تو نتوان کردن
در دل تنگى و اين طرفه که نه گردون را
صدف گوهر يکتاى تو نتوان کردن
خواهم از خلق نهانت کنم اما چه کنم
که تو خورشيدى و اخفاى تو نتوان کردن
گر سراپا چو فلک ديده توان گشت هنوز
سير خود را ز تماشاى تو نتوان کردن
گر کنى وعده هم اى يار غلط وعده چه سود
که نيائى و تقاضاى تو نتوان کردن
محتشم گر تو کنى ترک سخن صد کان را
به دل طبع گهر زاى تو نتوان کردن