شماره ٣٥٠: ز بس که مهر تو با اين و آن يقين دارم

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ز بس که مهر تو با اين و آن يقين دارم
به دوستى تو با کائنات کين دارم
زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز
من از تو دست تظلم در آستين دارم
تو اجتناب ز غير از نگاه من دارى
من اضطراب به بزم از براى اين دارم
تو واقف خود و من واقف نگاه رقيب
تو پاس خرمن و من پاس خوشه چين دارم
چنان به عشق تو مستغرقم که همچو توئى
ستاده پيش من و چشم بر زمين دارم
به دور گردى من از غرور ميخندد
حريف سخت کمانى که در کمين دارم
هزار تير نگاهم زد و گذشت اما
هنوز چاشنى تير اولين دارم
به پيش صورت او ضبط آه خود کردن
گمان به حوصله صورت آفرين دارم
بس است اين صله نظم محتشم که رسيد
به خاطر تو که من بنده اى چنين دارم
به صلح يار در هر انجمن مى خواند اغيارم
فتد تا در نظرها کز نظر افتاده يارم
نخواهم عذر او صد لطف پنهان گر کند با من
که ترسم بس کند گر از يک گويم خبر دارم
به من چندان گناه از بدگمانى مى کند نسبت
که منهم در گمان افتاده پندارم گنه کارم
به بزمش چو نروم تغيير در صحبت کند چندان
که گردد در زمان ببر و نشد زان بزم ناچارم
چو در خلوت روم سويش پى دريوزه کامى
زبان عرض حاجت بندد از تعظيم بسيارم
گرم آزرده بيند پرسد از اغيار حالم را
که آزارى در زان پرسش افزايد بر آزارم
نبينم محتشم تا سوى وى ز اکرام پى در پى
ز پشت پاى خجلت ديده نگذارد که بردارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید