شماره ٣٤١: در فراقش چون ندادم جان خود را اى فلک

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
در فراقش چون ندادم جان خود را اى فلک
نام ننگ آميز من از لوح هستى ساز حک
يار عشق ديگران را گر ز من کردى قياس
ساختى با خاک يک سان عاشقان را يک به يک
هرکه شد پروانه شمعى و سر تا پا نسوخت
بايدش در آتش افکندن اگر باشد ملک
دى که خلقى را به تير غمزه کردى سينه چاک
گر نمى کشتى مرا از غصه ميگشتم هلاک
ماه و ماهى شاهد حالند کز هجر تو دوش
آب چشمم تا سمک شد دود آهم تا سماک
بر سر خاک شهيدان خود آمد جامه چاک
اى فداى دامن پاکت هزاران جان پاک
خواهم از گلهاى اشگم پرشود روى زمين
تا نيفتد سايه سرو سرافرازت به خاک
بس که مى بينم تغير در مزاج نازکت
وقت جورت شادمانم گاه لطف اندر هلاک
حال دل رسيد از من گفتمش قلبى اذک
گفت پس دل بر کن از جا نگفتمش روحى فداک
روشن است از پر تو تيغت چراغ جان من
گر چو شمع از تن سرم صدبار بردارى چه باک
محتشم روزى که با داغت برآرد لاله سان
سر ز جيب خاک بشناسش به جيب چاک چاک



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید