شماره ٣١٦: ز دل دودى بلند آويخته زلف نگون سازش

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ز دل دودى بلند آويخته زلف نگون سازش
خدا گرداندم يارب بلا گردان هر تارش
زهر چشمى به حسرت مى گشايد از پى آن گل
بهر گامى که بر مى دارد از جا نخل گل بارش
به سر ننهاده کج تاج سياه آن ترک آتش خو
که از آهم به يک سو رفته دود شمع رخسارش
به گلشن حسرت قدش رود از نخل بر گلشن
به نخل خشک آموزد خرامش سحر رفتارش
ز بيم غير مى گويد سخن در زير لب با من
من حيران بميرم پيش لب يا پيش رخسارش
چسان گنجانم اندر شوق ذوق لطف دلدارى
که از جان خوش تر آيد بر دل آزاده آزارش
بسى نازک فتاده جامه معصومى آن گل
خدا يارب نگهدارد ز دامن گيرى خارش
ز زلفش محتشم را آن چنان بنديست در گردن
که گر سر مى کشد از وى به مردن مى رسد کارش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید