شماره ٣١٥: مباش اى مدعى خوش دل که از من رنجه شد خويش

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مباش اى مدعى خوش دل که از من رنجه شد خويش
که شمشير و کفن در گردن اينک مى روم سويش
هلال آسا اگر سايد سرم بر آسمان شايد
که باز از سر گرفتم سجده محراب ابرويش
ز بس کز انفعالم مانده سر در پيش چون نرگس
درين فکرم که چون خواهم فکندن چشم بر رويش
امان مى خواهم از کثرت که گويم يک سخن با او
زبانم تا به سحر غمزه بندد چشم جادويش
من گمراه عشق و محنت او تازه اسلامم
به جرم توبه ام شايد نسوزد آتش خويش
کند بختم ز شادى صد مبارکباد اگر از نو
نهد داغ غلامى بر جبينم خال هندويش
رقيبا آن که از رشگ تو با غم بود هم زانو
همين دم تکيه گاه يار خواهد بود بازويش
به اين سگان اى مدعى زان در مسافر شو
که ديگر شد مجاور بر سر کوى سگ کويش
دو روزى گر ز هجرم غنچه سان دلتنگ کرد آن گل
ز پيوند قديمى باز کردم جا به پهلويش
نهد گر دست جورش از تطاول اره بر فرقم
دگر دست تعلق نگسلم چون شانه از مويش
عجب گر بشنوى بوى صلاح از محتشم ديگر
که بست و محکمست اين بار دل در جعد گيسويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید