شماره ٢٩٢: با من از ابناى عالم دلبرى مانده است و بس

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
با من از ابناى عالم دلبرى مانده است و بس
دلبرى را تا که در عالم نمى ماند به کس
کار چشم نيم باز اوست در ميدان ناز
از خدنگ نيم کس فارس فکندن از فرس
يار بر در کى ستادى غير در بر کى بدى
آن غلط تمييز اگر بشناختى عشق از هوس
نيست امشب محمل ليلى روان يا کرده اند
بهر سرگردانى مجنون زبان بند جرس
خون دل کز سينه تال ميزد از دست تو جوش
عاقبت راه تردد بست بر پيک نفس
صد جهان جان خواهم از بهر بلا گردانيت
چون به حشر آئى دو عالم دادخواهداز پيش و پس
مرغ طبعم را مکن آزار کو را داده اند
آشيان آنجا که ايمن نيست سيمرغ از مگس
من گل آن آتشين با غم که در پيرامنش
برق عالم سوز دارد صد خطر از خار و خس
محتشم را يک نظر باقيست در چشم و لبت
يک نگه دارد تمنا يک سخن دارد هوس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید