شماره ٢٤٣: دى صبح دم که عارض او بى نقاب بود

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دى صبح دم که عارض او بى نقاب بود
چيزى که در حساب نبود آفتاب بود
صد عشوه کرد ليک مرا زان ميانه کشت
نازى که در ميانه لطف و عتاب بود
از دام غير جسته ز پر کارئى که داشت
مى آمد آرميده و در اضطراب بود
در انتظار دردم بسمل شدم هلاک
با آن که در هلاک من او را شتاب بود
تا در اسير خانه آن زلف بود غير
من در شکنجه بودم و او در عذاب بود
در صد کتاب يک سخن از سر عشق نيست
گفتيم يک سخن که در آن صد کتاب بود
امشب کسى نماند که لطفى نديد ازو
جز محتشم که ديده بختش به خواب بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید