گه رفتن آن پرى رو بوداع ما نيامد
شه حسن بود آرى بدر گدا نيامد
چو شنيدم از رقيبان خبر عزيمت او
دلم آن چنان ز جا شد که دگر به جا نيامد
چو ز مهر دستانم به سر آمدند کس را
ز خراب حالى من به زبان دعا نيامد
خبر من پريشان ببر اى صبا به آن مه
پس از آن بگو که مسکين ز پيت چرا نيامد
ز قدم شکستگى بود و فتادگى که قاصد
به تو بى وفا فرستاد و خود از قفا نيامد
من خسته چون ز حيرت ندرم چو گل گريبان
که رسولى از تو سويم به جز از صبا نيامد
ز کجاشد آن صنم را سفر آرزو که هرگز
ز زمانه محتشم را به سر اين بلا نيامد