شماره ١٥٦: مهى که شمع رخش نور ديده من بود

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مهى که شمع رخش نور ديده من بود
ز ديده رفت و مرا سوخت اين چه رفتن بود
مرا کشنده ترين ورطه محل وداع
سرشگ رانى آن سر پاکدامن بود
فکند چشم حسودم جدا ز دوست چه دوست
يکى که مايه رشگ هزار دشمن بود
کشيد روز به شامم چه شام آن که درو
ستاره سحر روز مرگ روشن بود
وزيد باد فراقى چه باد آنکه ز دهر
برنده من بر باد رفته خرمن بود
رسيد سيل فنائى چه سيل آن که رهش
به مامن من مجنون دشت مسکن بود
برآمد ابر بلائى چه ابر آن که نخست
ترشحش ز براى خرابى من بود
چو يار گرم سفر شد اگرچه شمع صفت
به باد مى شد ازو هر سرى که بر تن بود
بسوخت محتشم اول که از سپاه فراق
ستيزه يزک اندروى آتش افکن بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید